گلی گم کرده ام ...

بسوز ای  شمع و ما را هم بسوزان

که من از شعله پروایی ندارم

یک شب تا سحر مهمان ما باش

که من امید فردایی ندارم

برادر جان سلیمان زمانی

چرا انگشت و انگشتر نداری

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل میرسم می بویم او را

گل من یک نشانی در بدن داشت

یکی پیراهن کهنه به تن داشت