گلی گم کرده ام ...

بسوز ای  شمع و ما را هم بسوزان

که من از شعله پروایی ندارم

یک شب تا سحر مهمان ما باش

که من امید فردایی ندارم

برادر جان سلیمان زمانی

چرا انگشت و انگشتر نداری

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل میرسم می بویم او را

گل من یک نشانی در بدن داشت

یکی پیراهن کهنه به تن داشت

نظرات 1 + ارسال نظر
شکوفه دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 10:05 http://talai.blogsky.com

متشکرم شکوفه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.